عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

نشد!!

سلام جوجو فردا میخواستم با پدربزرگمینا برم طالقان تفریح،  نشد میخواستم کلاسای فردامو دو در کنم،نشد میخواستم یه امروز رو جلوی شکممو بگیرم کمتر بخورم،نشد بابایی امشب میخواست بیاد پیشم،نشد امروز مثلا میخواستم کللی درس بخونمو تحقیقامو بنویسم،نشد یه کار خوبی هم میخواستم بکنم اونم نشد! کلا امروز روز نشدن بود!!! آخه من چرا اینقدر بدشانسم خدااا جوووون؟ ولی بازم کرمتو شکر! ...
17 خرداد 1391

بی حوصله ام...+ یه پیشنهاد

سلااااام نفسم خوبی؟ آخ که دلم لک زده واسه زندگی با تو..یعنی میبینم اون روزو؟ اینقد راه طوله و درازه که گاهی اوقات فکر میکنم هیچوقت نمیرسه. امروز خبر خاصی نبود.کلا چندروزه بی حوصله ام. راستش هنوز به محیط جدید و خونه و ... عادت نکردم. گوشتو بیار: یه کمم این محله رو دوس ندارم ولی به کسی چیزی نمیگم تا ناراحت و احیانا عصبانی نشن! مادرجون زیاد حالش خوب نیست.چندوقته میگه انگار یه چیزی مونده تو گلوم.اگه ١٠روزم غذا نخوره میگه گشنم نمیشه و همش یه چیزی تو گلومه! پدرجون خیلی نگرانشه. ولی من فکر میکنم چز مهمی نیست.به خاطر فشارای این مدته احتمالا.حالا باید بره دکتر. از صبح کار خاصی نکردم رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم. یه ک...
17 خرداد 1391

ازدواج مامان و بابا...

سلام سلام سلاااااااااااااام به همگی.به عسل خودم و به همه دوستای گلم. ببخشید که اینقدر تاخیر کردم ولی باور کنید تقصیر من نبود.گذشته از اینکه کللللی خسته بودم این چندروز انترنتم هم مشکل پیدا کرده بود و هیچ جوری نمیتونستم کانکت بشم.الانم به طرز معجزه آسایی تونستم وصل شم! واااااای اونقدر حرف دارم برای تعریف کردن که نمیدونم از کجا شروع کنم؟!! از قبل از مراسم شروع میکنم.همونطور که گفته بودم مراسم ما خیلی یک دفعه ای و ناگهانی پیش اومد و با فرصت کمی هم که داشتیم مجبور بودیم خیلی سریع و به صورت فشرده کارا رو انجام بدیم.دو سه روز قبل از مراسم من و بابایی به همراه مادر جون و پدرجون برای خرید حلقه و آینه شمعدون رفتیم و خدارو شکر با وجودیکه ف...
14 خرداد 1391

قرار عقد کنان

سلام نفسم. برات خبر خوبی دارم.همه چیز خیلی خیلی یه دفعه ای اتفاق افتاد و قراره یکشنبه هفته دیگه،یعنی 5روز دیگه من و بابایی عقد کنیم.................... مراسم عقد توی خونه ما برگزار میشه و پیوند من و بابایی جشن گرفته میشه.جزییات و همه چیزا رو به صورت کامل بعدا سر فرصت برات مینویسم عزیزم.الان اونقدر کار دارم که نمیدونم به کدومش برسم!دیروز با مادرجون رفتم و لباس عقدمو خریدم.پدرت هم کت و شلوار و کراوات و کفششو خریده. الانم که دارم برات مینویسم منتظرم بابایی برسه تهران تا همراه پدرجون بریم دفتر ازدواج که گواهی بده بهمون و معرفیمون کنه به آزمایشگاه برای آزمایش خون و خرید حلقه و آینه شمعدون و بقیه کارا.وای مامی جون هنوز آرایشگاه پیدا نک...
14 خرداد 1391

اگه بودی.......

سلام زندگی مامان و بابا   خیلی دلتنگتم عزیزم.خیلی دلم گرفته... میدونی اگه بودی خیلی چیزا عوض میشد؟میدونی حضورت و وجودت چقققدر برای مامان و بابا دلگرمی بود؟میدونی اگه بودی وقتایی که دلم میگرفت تو رو توی آغوش میکشیدمو به چشمات زل میزدم و اونقدر عطرتنتو استشمام میکردم تا همه غم و غصه هامو یادم بره.دستای کوچیکتو میگرفتم توی دستام و با غرور با هم قدم میزدیم و حس میکردم همه دنیارو تو مشتم دارم...وقتای که پوشکتو عوض میکردم بوی پوشکت برام خوشبوترین عطر روی زمین بود.وقتایی که بابایی ناراحت بود یا دلش گرفته بود میرفتی پیشش و اونقدر از سر و کولش بالا میرفتی تا خنده رو به لباش بیاری و یه دل سیر باهات بازی کنه.وقتایی که تو از خریدن 1پفک اون...
14 خرداد 1391

عاشقانه ای برای پدرت...

سلام حسین عزیزم. این پست مال شماست.آره مال خود خودت.اختصاصی شما پدر نمونه و مطمئنم که نی نی مون هم از اینکه یه پست وبلاگشو به پدرش قرض داده نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خوش حالم میشه.. میدونم که احتمالا خیلی تعجب کردی و این حسی که الان داری برام خیلی دلچسبه..میدونی همیشه دلم میخواست بهت بگم تو بهترین و خوش قلب ترین همسر دنیایی.اما خیلی وقتا غرورم بهم اجازه نداد و گاهی هم که گفتم اونجوری که باید و شاید حسمو درک نکردی.شاید فکر کردی تعارف میکنم اما اینطور نبود.گاهی اوقات خواسته یا ناخواسته ازت رنجیدم،پیش میاد.اما هنوزم معتقدم تو بهترینی...و میخوام بدونی اینو از صمیم قلب میگم..تو برام بهترینی و میدونم که برای بچمونم بهترین خواهی بود.پدر...
14 خرداد 1391

همینجوری بی عنوان!

سلام بهار زندگیم.حالت چطوره؟ میدونی خیلی دلتنگت هستم؟و فقط با نوشتن براته که کمی آروم میشم. همین حالا که دارم برات مینویسم مادرجون حسابی افتاده به رفت و روب. از صبح داره همه جارو میشوره و میسابه. منم الان از جارو کشیدن و گردگیری فارغ شدم!(فارغ شدن یعنی خلاص شدن و خلاص شدن یعنی راحت شدن مامان جون)  آخه خاله فاطی اینا توی راهن.دارن میان خونه ما مهمونی.آخ جوووون کلی دلم واسه عماد قشنگم تنگ شده بود.. عماد پسرخاله منه که تقریبا 20سال با من اختلاف سنی داره!من که یه جورایی مثل پسر خودم میدونمشو از ته دل دوسش دارم.حالا احتمالا 1عکس ازش میذارم توی وب شما تا بعدا که بزرگ شدی پسرخاله کوچولوی منم دیده باشی. البته اون موقع دیگه حتما برای خ...
14 خرداد 1391

خبر خوب

سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم.خوبی مامی جون؟   امروز صبح باسر درد از خواب پاشدم. خیلی عجیب بود وقتی پاشدم انگار هیچ جارو نمیشناختم.یه لحظه رفتم توی خلسه!! وقتی به خودم اومدم خیلی زود با بابایی تماس گرفتم آخه دلم بدجوری شور میزد.جالبه که بابایی هم وقتی گوشیو برداشت حالش مثل من بود و گفت سردرد عجیبی داره.تفاهمو داشتی مامی جون؟! خلاصه جونم برات بگه که هنوزم توی یه حالت سنگینی هستم.نمیدونم چرا اینجوری شدم اما امیدوارم زودتر رفع شه... دیگه خبر خبر دارم واست مامانی..یکی دوساعت پیش پدرجون تماس گرفت و گفت که احتمالا آخر همین هفته،یعنی دو سه روز دیگه میریم یزد خونه بابایینا! این اولین باره که میریم خونشون و یه جورایی واسه آشنایی...
14 خرداد 1391