عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

اولین سفر مامان به یزد(منزل بابایی)

سلاااام عشق مامی،خوبی؟سرحالی؟ایشالا که اینطور باشه.. مامان برگشتم.همین 1 ساعت پیش!همه چیز خوب بود و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که سالم رفتیم و برگشتیم. از همه دوستای مهربون نینی سایتیمونم ممنونم که توی این مدت به یادم بودن و تنهام نذاشتن.. چشم چشم حالا برای شما و دوستای گلم همه چیزو تعریف میکنم..   پنج شنبه شب ساعت 11:30 به همراه مادرجون،پدرجون و دایی نیکروز از تهران به سمت یزد حرکت کردیم و همینطور که قرار گذاشته بودیم بابایی هم 1جایی به ما ملحق شد.اما اونچه که مارو کمی ناراحت کرده بود این بود که چون خاله فاطی اینا که یکی دو روز قبل به منزل ما اومده بودن هنوز تهران کار داشتن ما مجبور شدیم تنهاشون بذاریم و درواقع مهمونام...
14 خرداد 1391

پیک نیک

سلاااام به فسقلی.چطوری شما؟میزون میزونی؟ من که خوبم خدارو شکر.بی مقدمه واست تعریف کنم که پریروز مامانی رفتم کرج پیش بابا جون.کلی از تنهایی درش آوردم و با هم رفتیم بیرون دور زدیم و جای همگی خالی فالوده زدیم به بدن و دم دمای غروب بابا منو تا دم مترو رسوند و من برگشتم خونه.البته خیلی توی پاساژا دنبال لباس برای عقد گشتیم ولی چیزی گیر نیاوردم! به پیشنهاد بابایی قرار شد فرداش(یعنی دیروز) به اتفاق مادرجون و پدرجون بریم پارک جنگلی چیتگر پیک نیک.وااای من که عاشق پیک نیک و طبیعتم! اگه هر روز برم توی طبیعت بازم خسته نمیشم.طبیعت واقعا عالیه و خستگی روحی و جسمی آدمو از بین میبره.به همه دوستان که مدتیه نرفتن پیشنهاد میکنم حتما بلند شن و با خونوا...
14 خرداد 1391

3روز کنار بابایی

  سلام عزیزترین کس مامان.خوبی وجودم؟   دلم برای صحبت کردن باهات خیلی تنگ شده بود... الان هم خوشحالم هم ناراحت. حالا برات میگم چطور و چرا!     3روز گذشته برام روزای خیلی خوب و خوشی بودن.میدونی چرا قشنگم؟چون باباییت پیشم بود. آآآآره عزیزم،پریشب عمو هادی و خاله نرگس خونه ما دعوت بودن و همونجور که توی پست قبل برات گفتم بابا حسینم دعوت بود.بابایی زودتر اومد تا با هم بریم دکتر و خدارو شکر که مشکلم حل شده بود و خیالم کلی راحت شد. بعد به اتفاق بابایی و پدرجون رفتیم آموزشگاه و برای کلاس آمادگی وکالت ثبت نام کردم.طفلک پدرجون کلی پول پیاده شد!داشتم فکر میکردم الان که هزینه کلاسای آموزشی اینقدر بالاست وای...
14 خرداد 1391

عاشقانه ای دگر...

سلام کوچولوی نازنینم. چطوری شما؟اوضاع و احوالت رو به راهه؟ایشالا که همینطور باشه و خنده از لبای قشنگت دور نشه.. چند روز بود حالم خیلی گرفته بود.راستشو بخوای از دست بابایی خیلی خیلی دلخور بودم. یه کاری کرده بود که دلم شکسته بود و اصلا دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم. اما پدرت توی این چند روز سعی کرد که از دلم دربیاره و بهم قول داد که دیگه فقط خوشبختی توی زندگیمون باشه و منم از اونجایی که میدونم پدرت اگر کاری هم بکنه که من ناراحت بشم بی منظور بوده و همچین قصدی نداشته سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و به چیزای خوب فکر کنم. میدونی مامانی؟زندگی خیلی فراز و نشیب داره،گاهی اتفاقایی میفته که آدمو از زندگی سیر میکنه و نسبت به همه چی...
14 خرداد 1391

مراسم نامزدی مامان و بابا

سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم خوبی جوجوی مامان؟ آره میدونم بدقولی کردم عزیزم.قرار بود دیشب بیام و برات بنویسم.اما من تقصیری نداشتم آخه مهمونا ساعت 1 شب تازه رفتن و منم خسته و کوفته اصلا متوجه نشدم چجوری و کجا خوابم برد و صبحم ساعت 11 تازه به زور و با اس ام اس پدرت که پرسیده بود: "چطوری متاهل جون؟!" از خواب  پاشدم! به هرحال ببخشید مامانی. حالا برات تعریف میکنم دیشب چی شد. ساعت ٨/٣٠ شب بود که پدرت و خانوادش اومدن.من از یک ساعت قبل لباس پوشیده بودم و آماده بودم. بقیه هم آماده بودن.منظورم از بقیه مادر و جون و پدر جون و دایی نیکروز و مامان بزرگ و بابا بزرگم هستن.کارای تهیه و تدارک شام و پذیرایی مفصل قبلا توسط مادرجون ان...
14 خرداد 1391

درد دل مامان با فرشته اش

سلام به جوجوی خودم خوبی مامان؟ داشتم توی مدیریت وبلاگ تنظیماتی رو انجام میدادم که یهو دستم خورد و پست آخرم پاک شد. تازه نظرای دوستامونم پاک شد وای نمیدونی چقد اعصابم خورد شد عزیزم. گفتم دوباره بیام و همون پستو برات بنویسم!! امروز چهارم خرداده.الان چند روزه که پدرتو ندیدم.و دلم خیلی براش تنگ شده ولی چکار میشه کرد؟چاره ای نداریم.شرایط اینجوریه فعلا.... امروز صبح پدرت امتحان داشت و من خیلی براش دعا کردم که امتحانشو خوب بده و خداروشکر مثه اینکه بد نداده. مامانی دلم خیلی گرفته و اومدم اینجا باهات درد دل کنم. آخه من فقط تو رو دارم.با باباییتم نمیخوام در این مورد صحبت کنم.راستی پدرت از وجود این وب بی خبره ها!نکن...
14 خرداد 1391

قضیه انگشتر مامان!

سلام به بهترین نی نی دنیا.خوبی مامانی؟ امروز یه اتفاقی افتاد!یعنی از دیشب شروع شد.بابات پاشو کرد توی یه کفش که بیا با هم بریم طلافروشی انگشتر ببینیم.هرچی بهش گفتم که آخه چرا؟برای چی؟ میگفت اون نشون خشگل نیست بریم با هم خودت یکی انتخاب کن بعد من با مامانینا میریم میگیریمش. هرچی بهش اصرار کردم که باور کن من همون نشونو دوس دارم گفت نه!الا و بلا باید بریم یکی دیگه بگیریم،یه چیزی که صد در صد دوسش داشته باشی و اون انگشترو هم توی یه مناسبت دیگه بهت میدن.منم آخرش مجبور شدم قبول کنم. ولی بهش گفتم بشرطی میام که قول بدی کسی این وسط ناراحت نشه.پدرتم گفت که هیچ ناراحتی وجود نداره و پدر و مادرش خودشون هم تصمیم داشتن 1انگشتر دیگه بگیرن. خلاصه &...
14 خرداد 1391

مهمونی چهارشنبه

سلام عزیز دلم. میدونم مامانی پرحرفمو خیلی سر تو و بقیه دوستای نینی وبلاگیمونو درد میارم!ولی خب چه کنم؟اولا که این وبلاگو تازه واست درست کردم و کلی شور و ذوق دارم که هممه چیو برات بنویسم،شاید بعدنا کم حوصله تر شدم.البته امیدوارم نشم و هرچند سال هم که طول بکشه تا این وب رو بهت تحویل بدم مثه همین اول باحوصله و با ذوق برات بنویسم تک تک حوادث و خاطرات زندگیمو یا بهتر بگم زندگیمونو...دوما الان توی یه برهه خاص هستیم.هم من هم پدرت.مراسم خواستگاری و چیدن مقدمات عقد و ... خیلی خوبه و به آدم یه حال و هوای خاصی میده.ایشالا که همه آدما همیشه دلشون خوش باشه و لبخند رو لباشون باشه مامانی. تو پست قبلی برات گفتم که قرار شد توی همین هفته ما...
14 خرداد 1391