عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

جلسه خواستگاری مامان

سلام عزیز مامان. امشب برات یه عالمه حرف دارم. الان درست 2ساعتو نیمه که مهمونا رفتن.منظورم از مهمونا پدربزرگ و مادر بزرگو عمه غزاله ات هستن.مادر بزرگ پدرت به خاطر مریضیش نتونست بیاد چون چشماشو عمل کرده بود.آخه بیماری قند خون داره و کلی بیماریای دیگه که دکتر بهش استراحت مطلق داده و مسافرت براش قدغنه..خدا شفاش بده مامان جون آره گلم،خلاصه امشب مجلس خاستگاری مامان بود!پدرت و خانوادش حدودای ساعت 6.5 عصر با سبد گل شیک و بزرگ و یه جعبه شیرینی بزرگ به همراه 1نایلون که پر از سوغاتیای شهرشون بود (باقلوا،قطاب و...)اومدن منزل ما.دستشون درد نکنه کلی زحمت کشیدن. از اون طرف هم خاله نرگس جون صبح از رشت (که اونجا دانشجوه) حرکت کرده بود تا خودش...
14 خرداد 1391

نخستین عاشقانه با تو...

سلام عزیز دلم... نمیدونم روزی که این وبلاگ رو بهت تحویل میدم چند سال دیگست...اما میدونم که اونروز اینقدر بزرگ و ماه شدی که همه چیزو درک کنی و از اینکه از الان دارم برات مینویسم لذت ببری.شایدم بگی چه مامان هولی داشتم و خبر نداشتما! امروز که تصمیم گرفتم این وب رو برات بسازم،یعنی 24.3.1390 من و پدرت هنوز باهم ازدواج نکردیم.امروز 3شنبه است و قراره که جمعه یعنی 3روز دیگه پدرت به اتفاق خانوادش(یعنی مادر بزرگت،پدربزرگت،عمه غزاله و مادربزرگ پدرت که خدا بهش عمر بده تا تولد تورو ببینه) بیان خواسگاری مامان!راستشو بخوای عزیزم،حس عجیبی دارم.من و پدرت الان درست 4سال و 4ماهه که با هم آشنا شدیم.ما هم دانشکده ای و هم کلاسی بودیم.بهمن ماه سال 85 بود که پ...
14 خرداد 1391

فندق مامان!

سلام ماه من خوبی؟ میدونی دلم برای بودن و دیدنت لک زده؟دلم میخواست باشی و روی ماهتو ببینم. راستی از امروز تصمیم گرفتم تورو فندق صدا بزنم!!حالا چرا فندق رو نمیدونم فقط میدونم تنها چیزی که الان از تصور تو توی ذهنم تداعی میشه یه فندق خشگل و خوشمزست!!شایدم بخاطر اینه که بابایی به من میگه سنجاب!و به نظر من عزیز ترین چیز یه سنجاب فندقشه!!پس هروقت گفتم فندق بدون که منظورم شخص شخیص شماست!! و اما اندر احوالات این روزای مامانی و باباجونیت... بابایی بالاخره بعد از چند وقت یه خونه مناسب توی کرج پیدا کرد و مستقر شد.یعنی به عبارتی از پیش ما رفت.البته میاد سر میزنه و میره.خب خدارو شکر این اولین کار مثبت. اون موقعیت شغلی هم که برای بابایی پیش ا...
14 خرداد 1391

پنجمین سالگرد عاشقی مامان و بابا...

امشب پنجمین سالگرد آشنایی من و باباست... 5 ساله که من و پدرت لحظاتمون رو با هم شریک شدیم.پنج سال با همه فراز و نشیباش گذشت...مطمئنم که بابا اصلا یادش نیست و تاریخش رو نمیدونه اما من خوب یادمه...چقدر زود گذشت.انگار همین دیروز بود که پدرت اولین اس ام اس رو بهم داد و به بهانه پرسیدن سوال درسی باب آشنایی رو باز کرد.... و این آشنایی روز به روز بیشتر شد و ادامه پیدا کرد تا امروز.امروز که 5سال از اون تاریخ میگذره و ما الان رسما زن و شوهر هستیم... حسین جان خیلی دوستت دارم و تا روزی که نفس میکشم عاشقانه و خالصانه در کنارتم... کوچولوی من از خدا میخوام بهم این اجازه رو بده تا روزی رو ببینم که تو با اومدنت خوشبختیمون رو کامل میکنی. ...
14 خرداد 1391

دلم برات به اندازه یه فندق شده!

سلام عزیز دلم خوبی فندقم؟   دلم برات یه ذره شده بود.باور کن جور در نیومد زودتر بیام وبلاگتو آپ کنم الانم از خواب عصرم زدم و بابایی رو تنها گذاشتم.گفتم دیگه امروز عصرمو باید وقف پست جدید گذاشتن واسه وبلاگ بچمون بکنم. بابایی هم بهم مرخصی داد! خب فندق جون کلی چیز واسه تعریف کردن دارم.اول اینکه یه سفر 4 روزه رفتیم یزد خونه پدربزرگتینا.خوب بود خوش گذشت.جای شما و همه دوستای نی نی وبلاگیمون هم خالی بود.پدربزرگتینا هم خوب بودن الحمدالله.اونجا یه کار مثبت کردیم اونم اینکه عکسای عقدمون رو که با دوربینای مختلف گرفته شده بود و شش ماه بود که همینجوری مونده بود رو دادیم چاپ کردن. با کلی شور و ذوق هم رفتیم برای عکسا آلبوم خریدیم و چیدیم توش...
14 خرداد 1391

تو کجایی؟....

سلام عزیزکم... امشب دلم بدجوری گرفته.یه بغض عجیبی توی گلومه که هر آن ممکنه بترکه و ... گاهی وقتا حس میکنم که جای خیلی چیزا توی زندگیم خالیه.نمیخوام ناشکری کنم اما انگار خیلی چیزا رو کم دارم.فکر میکنم مهمترینش تو باشی... تو کجایی عزیزم؟اون بالا توی آسمونا؟پس کی میرسه روزی که تو بیای توی بغلم و گرمای تنت وجودمو گرم و زندگیمو روشن کنه؟کی میرسه روزی که بتونم انگشتای کوچیکتو توی دستم بگیرمو در حالیکه با پاهای کوچولوت بازی میکنم بهشون جوراب بپوشونم تا یه وقت سردت نشه؟کی میرسه روزی که بتونم بهت شیر بنوشونم و در حالیکه به چشمای معصومت زل زدم معنای همه زندگیمو توشون ببینم؟چقدر دلم لک زده برای استشمام بوی تنت...یعنی میرسه اون روز...
14 خرداد 1391

بدقولی!

سلام عزیز مامان.چطوری؟خوبی خوشی ایشالا؟ الان که دارم این پست رو برات میذارم از دست بابایی دلخورم. آخه دیروز که داشت میرفت قول داد امروز زود میاد تا با هم بریم بیرون بگردیم.منم رفتم لباس خشگل پوشیدم،آرایش کردم و آماده شدم گفتم الاناست که بابایی برسه. ولی الان که بهش زنگ زدم گفت هنوز خونست و تا بخواد بیاد 7،8 شب میشه..ای بابای بدقول...حقته که دیگه باهات حرف نزنیم.نه من نه نینی.. مادرجون چند روزیه رفته شمال تا برای مقدمات عروسی خاله نرگس جون آماده بشه.پدرجون هم تا چند روز دیگه نوبت ششم شیمی درمانیشه.منم ترم جدیدم شروع شده و 5شنبه ها میرم دانشگاه البته به تازگی یک شنبه ها هم بهش اضافه شده!وااای مامی جون این ترم کلی کار تحقیقی و...
14 خرداد 1391

این روزای مامانی...

سلام گل مامی. خوبی؟من زیاد نه.سردرد دارم و نمیدونم چرا خوب نمیشه! امروز بابا بعد از چند روز که خونه ما بود رفت کرج خونه خودش.دیگه چیزی تا عروسی خاله نرگس جون نمونده.مادرجون دیشب بعد از ١٠روز که رفته بود شمال برگشت خونه.پدرجون هم فردا پس فردا باید بره برای انجام دوره ششم شمی درمانی بستری شه. دیروز با بابایی رفتیم بانک.کار وام ازدواجمون ردیف شد و پولو بهمون دادن.ما هم از همونجا مستقیم رفتیم و همه پولو سکه خریدیم.البته بعدش قیمت اومد پایین و تا الان که یه مقدار ضرر کردیم.مثه اینکه سرمایه گذاری اقتصادی به ما نیومده!!حالا توکل به خدا احتمالا بعد عید قیمتش بره بالا. از اونورم رفتیم و با پولی که پدربزرگ و مادر برگت ریخته بودن به حساب بابایی...
14 خرداد 1391