سلام نفسم یهویی دلم برات خیلی تنگ شد... امروز برای چند ثانیه چشمامو بستم و تصور کردم تو توی بغلمی.شاید باور نکنی اما گرمای تنتو با تموم وجودم حس کردم.وای که چه آرامش وصف ناپذیری داشتم..دلم میخواست هیچوقت چشمامو باز نکنم و اون حس زیبا رو از دست ندم چون خوب میدونستم که این فقط یه تخیله و تو اینجا نیستی.اما مجبور بودم چشمامو باز کنم.تو توی بغلم نبودی،پیشم نبودی،حتی این اطرافم نبودی...حتما اون بالا با فرشته هایی و من این پایین تنهام.البته نه اینکه تنها باشم.خدارو شکر این پایین هم هستن فرشته هایی که وجودشون برام قوت قلب و فکرشون مایه آرامشمه اما یه حسی همیشه نبودن تورو بهم یادآوری میکنه.انگار نبودن تو تقصیر منه اما خودتم میدونی ...